۱۳۸۷ شهریور ۲۴, یکشنبه

خسته نباشی فرمانده

رويه جاری آن بوده که در اين وبلاگ يادداشتهای خود را با درونمايه های فلسفی درج کنم؛ ولی امروز بنا به اهميت مساله چند جمله ای به بهانه ی پايان مسئوليت سجاد صفارهرندی در بسيج دانشجويي دانشگاه تهران مي نگارم. البته اين يادداشت را مي توان واکنشی برشمرد يا که شرحی بر يادداشت سجاد صفار هرندی در وبلاگش

سجاد صفارهرندی پس از يکسال تلاش بی وقفه و شايد خستگی ناپذير از مسئوليت بسيج دانشجويي کناره گيری کرد تا بتواند با فراغ بال بيشتری به پايان نامه کارشناسی ارشد و ادامه تحصيل در مقطع دکترا بينديشد.

دوران مسئوليت سجاد برای من نيز چون او و بسياری ديگر به ياد ماندنی است. دوره ای که با انتقاد من از برگزاری برنامه چه مثل چمران آغاز شد و شايد در ظاهر با همگامی و همراهی من در برگزاری مراسم سخنرانی خالد مشعل به پايان رسيد.

روزهای مسئوليت سجاد خاطره انگيز است:

روزهايي که پيشنهادهای مختلف او را برای همکاری از سردبيری سايت بسيج دانشگاه و عضويت در شورای تبيين گرفته تا مسئوليت بسيج دانشجويي دانشکده فنی به بهانه های گوناگون نپذيرفتم. و نه به خاطر آنکه مايل به پذيرش مسئوليت و همکاری نبودم بلکه به نظرم در هيچ يک از پيشنهادهايش نمي توانستم استعدادها و توانمندي هايم را به کار بگيرم. و البته او نيز حاضر به ريسک دادن پيشنهادهای ديگر نبود؛ که به ظن خودش همکاری من با او در ساير قسمتها مشکل آفرين بود. جمله ای که گرچه بعدها توسط او تکذيب شد ولی هيچگاه در ادامه راه از ياد من نرفت.

اين بود که شدم همراه و همکار بی عنوان سجاد.

اولين همکاری بر سر پرونده استات اويل رخ داد. انتشار نشريه سپيدار و احضار از سوی مراجع قضايي و باقی قضايا؛

و البته همکاريهايي بعضا نيمه تمام؛ همچون برنامه شانزدهم آذر که به حضور تک جلسه ای من در شورای تبيين محدود شد و يا نامه ای که قرار بود خطاب به رئيس دانشگاه در تحليل و نقد عملکرد او در دوران رياستش بنويسيم.

اين دوران برايم شيرين است که اگرچه زير هيچ مسئوليتی نرفتم ولی اگر قولی دادم به آن وفا کردم.

در يکسال گذشته بيش از ادواری که عضو شورای فرهنگی بسيج دانشگاه بودم در ساختمان مرکز بسيج دانشگاه حضور يافتم و اين خود شاهدی است بر آنکه از همکاری شانه خالی نکردم.

يکی از هيجان انگيز ترين کارهای سال گذشته برگزاری يادبودی برای شهيد عماد مغنيه بود. برنامه ای که حاشيه اش از متن آن پررنگ تر بود و البته هنوز هم که نزديک هشت ماه از برگزاری آن مي گذرد خاطره آن در ذهن بچه ها زنده است. روزی که از سر جوگيری احساس کردم فرعونی را کشته ام و يا به جزای مرگ سياوش سودابه را سر بريده ام!

روزهای سپری شده گرچه مشحون از خاطرات شيرين است ولی يک واقعه تلخ نيز با خود دارد که همواره يادآوری آن تمام شيرينی هايش را تلخ مي کند. مطرح شدنم از سوی بچه ها به عنوان کانديدادی مسئوليت بسيج دانشجويي دانشکده فنی علی رغم آنکه پس از اصرارهای گوناگون هيچ گونه پاسخ و يا واکنش مثبتی به آن نشان نداده بودم و البته تخريبهای ناجوانمردانه زودهنگام. تخريبهايي که شايد هيچگاه نتوان جزئيات آن را بيان کرد. مساله ای که خاطر مرا سخت آشفته کرد تا آنجا که به قطع رابطه من و سجاد و البته بسيج دانشجويي منجر شد. کدورتی که نزديک به سه ماه به درازا کشيد و گرچه سرانجام با پادرميانی مرتضی روحانی و دلجويي سجاد و فاضل خاتمه يافت ولی هرچه بود درست يا غلط زمينه آزردگی مرا از سجاد و مجموعه بچه ها فراهم آورد.

پايان دوره همکاری من با سجاد در کسوت مسئول بسيج دانشگاه، شرکت در اردوی دانش آموزی سازمان بسيج دانشجويي و حضور يک روزه در طرح خدمت رسانی بود. رزوهايي که بي مبالغه از بهترين روزهای فعاليتم در بسيج دانشجويي بود.

واقعه ها همه روزی به خاطره ها تبديل مي شوند. خاطره هايي که مرور آنها مي تواند لبخند بر لبانمان بنشاند يا که برای چند لحظه ای اندوهگينمان کند. ولی از آن مهمتر تجربه ای است که به بهای گذر عمر نصيبمان مي شود.

تجربه ای که گرچه کما هو هو تکرار نمي شود ولی مرور آن مي تواند زمينه ساز درسی برای آينده باشد.

خاطره ها بی هيچ توالی و تعاقبی به ذهن مي آيند:

سجاد حسين نيا، محمد روح الامينی، احمد رضا حسينزاده، فاضل پارساپور، مهدی پيری، رضا فراهانی، مرتضی روحانی، ابراهيم زرگر، حسين لباف، صادق شهبازی، مهدی رعنايي فر، مهدی مقام فر و صد البته محمد سجاد صفارهرندی.

روزهای مسئوليت سجاد در بسيج دانشجويي به پايان رسيد و او مي رود؛ با کوله باری سنگين از بار مسئوليت امانتی که هر انسانی به موجب عهد با مولای خود ناخواسته -و برای برخی ناآگاهانه- بر دوش مي کشد:

خسته نباشی فرمانده!

در حاشيه: اميدوارم در فرصتی ديگر از تجربه پنج ساله حضور در بسيج دانشگاه بگويم.

در حاشيه باز هم: نميدانم چرا ناخود آگاه موقع درج اين متن در وبلاگ اين جمله به ذهنم رسيد. محض خنده گفتم اين انتها اضافه اش کنم: هرندی ميروی و از مژگانت خون خلق ميريزد.


هیچ نظری موجود نیست: