سال گذشته که فرصت شرکت در کلاسهای درس دکتر طالبزاده با موضوع فلسفه هگل برايم فراهم شده بود، به مسالهاي برخوردم که امروز بعد از گذشت يکسال همچنان يک مشغله ذهنی زنده برای من است.
استاد محترم، در آغاز نخستين جلسه درس از دانشجويان خواست که معنای سوژه و ابژه و تفاوت ميان آن دو با مدرک و مدرَک را توضيح دهند.هر يک از حاضرين پاسخی دادند که البته هيچ يک به طور کامل مقبول طبع استاد نيفتاد. سپس ايشان به تفاوت محوری ميان سوژه و ابژه اشاره کردند و بر اين نکته دست گذاشتند که سوژه بر خلاف مدرک، نقش فعال در شناخت ابژه داشته و جنبه معنابخش به خود ميگيرد.
اکنون پس از گذشت يکسال و پس از مطالعه کتاب "زمينه و زمان پديدارشناسی" اثر محققانه استاد سياوش جمادی که به گزارشی از زندگی و انديشههاي هوسرل و هيدگر اختصاص دارد، به تحليل جديدی از اين موضوع رسيدهام که در زير اجمالا به آن اشاره مينمايم.
در انديشه سنتی فلسفی و نيز انديشه دينی همواره نوعی ثنويت در عالم هستی وجود دارد. ثنويت ميان حقايق مثلی و روگرفتهاي آنها، ثنويت ميان خدا و جهان و ثنويت لاهوت و ناسوت
از اين رو، فلسفه کلاسيک همواره هم خود را به تبيين نسبت ميان آن دو و سلسله عالم معطوف ميدارد. اين تبيين، همواره صورت هستیشناسانه به خود ميگيرد. ولی در انديشه انسان غربی پس از رنسانس اين ثنويت جای خود را به دوگانگی ميان سوژه و ابژه ميدهد و مساله هستیشناختی سنتی، جای خود را به تحليل معرفتشناختی برای بيان نسبت ميان اين دو ميدهد. در اينجاست که نقش فعال سوژه در شناخت ابژه شکل ميگيرد و سوژه جنبه معنابخش پيدا ميکند.
اما يک پرسش جدی در اين ميان آن است که چرا در تفکر شرقی، هيچگاه چنين تحولی امکانپذير نميشود. دکتر طالبزاده در يکی از جلسات درس علت چنين امری را در انديشه مسيحی و نوع نگاه آنها به مسيح جستجو مينمودند. ايشان بر اين باور بودند که پذيرش عيسی به عنوان تجسد لوگوس، زمينه پذيرش انسان به جای خدا و محوريت يافتن او را فراهم ميکند.