گفتم: کل يوم عاشورا و کل ارض کربلا.
گفت: اين سخن سند محکمی ندارد و صحت انتساب آن به معصوم نامعلوم است.
گفتم: شما که صدها سخن غلوآميز و شاذ را به اسم مرسل و مقبول به اهل بيت نسبت ميدهيد، چرا برای به اين يکی که ميرسيد اين قدر مته به خشخاش ميگذاريد؟
نگاه غضب آلودی کرد و ديگر چيزي نگفت. به خيالش گمراهی بودم که راه نجات به رويم بسته بود.
ترکيببند عاشورايي با کاروان نيزه، سروده عليرضا قزوه را ورق ميزنم. به اين يک بيت که ميرسم نميتوانم بيتفاوت بگذرم:
پيشانیتماميشان داغ سجده داشت آنان که خيمهگاه مرا تير ميزدند
با نيشخند و صدای بلند، طوری که من بشنوم به رفيقش گفت: از کی تا حالا کشتن چند سنی دز غزه با شهادت امام حسين در کربلا قابل مقايسه شده؟
گفت: از وقتی آقای خمينی حکومت دينی خود را در امتداد حکومت رسول الله دانست.
جشن غدير برپا کرده اند. با چه تشريفات و ريخت و پاشي. از دادن کرم کارامل در سلف گرفته تا چند نوع شيرينی و آجيل و شربت در حاشيه جشن؛ و من حيران ماندهام که مگر اين جشن ولايت همان امامی نيست که با کفشهای پينه زده، شبانه گرسنگان کوفه را اطعام ميکرد.
از دانشکده بيرون ميزنم. کودکی زير پل هوايي مجاور به پل گيشا مشغول فالفروشي است. دست به جيب ميشوم تا مثلا کمی وجدان خود را آسوده کنم. مشغول صحبت با او هستم که زانتيايي با شتاب از کنارمان ميگذرد و آب داخل گودال مجاور را در آن سردی هوا به لباسهای من و سر و صورت آن کودک ميپاشد. نگاه ميکنم؛ از دست اندرکاران جشن امروز غدير است.
بين بچه ها صحبت از کشتار کودکان و زنان فلسطينی است. محسن ميگويد: بای ذنب قتلت
با رگهای متورم وسط حرف ميپرد که شان نزول اين آيه و روايات ذيل آن تطبيقی بر کشتار يک مشت سنی ندارد.
مشغول تماشای سخنرانی سيد حسن از تلوزيون هستم. لحظاتی بعد تصوير ليونی بر صفحه تلوزيون نقش ميبندد که از جنگ ارزشها سخن ميگويد. بيل و هيلاری دست در دست هم حرکات موزون انجام ميدهند. چند کودک فرياد زنان به گوشه ای ميگريزند. دختری مبهوت جنازه مادرش را در آغوش گرفته. ترکش بمب، سينه پسر بچهای را دريده است.
ندای رسول الله از پس قرنها به گوش ميرسد: هر کس فرياد استغاثه مسلمانی را بشنود و به داد او نرسد مسلمان نيست.
و حالا در تحير ماندهام که در اين وانفسای قتال حسينيان و يزيديان کيستند کوفيان؟