۱۳۸۹ اردیبهشت ۹, پنجشنبه

شاعر عاشقانه‌های دور

چهل روز از درگذشت محمد قطب‌الدین می‌گذرد.

پانوشت 1: وبلاگی برای درج نگاشته‌های دوستان در سوگ او
پانوشت 2: حق با تو بود از غم غربت شکسته‌ام                بگذار صادقانه بگویم که خسته‌ام

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲, پنجشنبه

درد پاداش خداست

پدرش گفت شب مرگش را در امامزاده روستایی به سر برد که سال‌ها پیش در آنجا معلم مدرسه ابتدایی بود. می‌گفت نزدیکی‌های سحر در خواب دید که سیدی به او گفت اگر ناراحت پسرت هستی، او شفایش را از خدا گرفت. از خواب که بیدار شد، احساس کرد که محمد پس از ماه‌ها رنج حالا دیگر به آرامش رسیده است.
***
سعید می‌گفت چند روز پیش از مرگش برایم متنی را با پیامک فرستاد. می‌گفت بعد از مرگم این متن را به عنوان اعلامیه ترحیم من چاپ کنید.
***
به مادرش گفته بود که دیگر تحمل این همه درد را ندارم، برایم دعا کن تا از این همه رنج رها شوم.
***
چهارشنبه ساعت دو بامداد بود که از دنیا رفت؛ یکی دو ساعت پیش از آنکه پدر در خواب ببیند آقا شفایش را داده است.
***
محمد هم به رحمت ایزدی پیوست، تازه سی سالش تمام شده بود، رفت و من و باقی دوستان را در سوگ خویش نشاند. و بیش از همه پدری و مادری را که امیدشان همین یک پسر بود.

۱۳۸۹ فروردین ۲۷, جمعه

سودای محال: تأملی در امکان آزاداندیشی

چندی است که در کشور ما و در محافل دانشگاهی بحثی به نام کرسی‌های آزاداندیشی رونق یافته و همگان از ضرورت برپایی آن و منافع چنین کاری سخن می‌گویند. کار بدانجا رسیده است که اخیراً معاون فرهنگی وزیر علوم نیز سخن از ابلاغ آیین‌نامه‌ی کرسی‌های آزاداندیشی گفته است؛ یعنی که وزارت فخیمه علوم به این نتیجه رسیده برای تحقق آزاداندیشی بخشنامه صادر کند؛ و به دانشجو و استاد دستورالعملی بدهد تا بتوانند آزادانه بیندیشند.  یعنی که تصور کرده‌اند باید بر اساس بخشنامه آزادانه اندیشید.
آیا به راستی انسان می‌تواند فارغ‌بال از تعلقات و باورهای پيشين خود آزادانه بينديشد. ژان پل سارتر فیلسوف اگزیستانس معاصر گفت: آزادی سودای محال است. انسان نمی‌تواند فارغ بال از شرایط انسانی خویش و تعلقات خود آزادانه بیندیشد. ادبیات و هنر همواره متعهدند؛ و هیچ اندیشمندی نمی‌تواند ادعای تفکر و عمل آزادانه داشته باشد. انسان‌ها محکوم به شرایط انسانی و موقعیتی هستند که در آن فروافتاده‌اند.
به نظر می‌رسد که انسان همواره در اندیشه خویش مبتنی بر باورها و اندیشه‌های پیشین خود می‌اندیشد و به درکی جدید نائل می‌شود و اساساً اندیشیدن مستقل از ادراکات قبلی غیرممکن است. حتی مشاهدات تجربی آدمی نیز مؤخر بر معرفت اوست. حال با چنین وضعی چگونه می‌توان از انسان انتظار داشت که آزادانه بیندیشد؟ این سخن را نباید بدین معنا گرفت که هر دو انسانی نسبت به حقایق پیرامون خویش به یکسان در نسبت با گذشته خویش می‌اندیشند و هر دو به یک میزان آزادنیندیشند. بدین معنا گرچه آزاداندیشی به معنایی مطلق میسر نیست، ولی شاید بتوان گفت بعضی نسبت به بعضی دیگر آزادانه‌تر می‌اندیشند. در این صورت آزاداندیشی نسبتی مستقیم با اصل اندیشیدن پیدا می‌کند، کسی که می‌اندیشد نسبت به کسی که نمی‌اندیشد از آزادی بیشتری در تفکر برخوردار است.
شاید مقصود از آزاداندیشی دادن جرأت اندیشیدن به جامعه باشد؛ در این صورت باید جامعه به این سطح از آمادگی برسد که بتواند فراتر از تصلب‌های موجود در بنیادهای فکری خود تامل کند؛ نخبگان و فرهیختگان این جامعه نباید هر سخنی نویی را به دیده‌ی شبهه بنگرند و همواره آینده را در پرتو باورهای گذشته خویش فهم کنند. شاید بتوان نتایج تحقق چنین فضایی را  در جامعه آزاداندیشی نامید؛ که در این صورت آزاداندیشی نه نیازمند بخشنامه که مبتنی بر تجدیدنظر صاحبان گفتمان در نوع نگاه خویش به اندیشه‌های مخالف است. صاحبان معرفت در این جامعه همواره اسیر فهم گذشتگان از انسان و جهان و حکومت نیستند و با نگاهی از سر تامل به سخنان جدید می‌نگرند. در آن صورت آزاداندیشی نه بستری برای پاسخ‌گویی به شبهات که زمینه‌ای برای ظهور حقیقت است.

۱۳۸۹ فروردین ۲۴, سه‌شنبه

به یاد آموزگار مرگ‌آگاهی شهید سید مرتضی آوینی

امسال هم مانند سال گذشته، نیت کردم به مناسبت سالگرد شهادت آموزگار مرگ‌آگاهی سید مرتضی آوینی مقاله‌ای پیرامون بحران انسان معاصر با تکیه بر آرای مارتین هیدگر بنویسم. باز هم میسر نشد. برای خالی نبودن عریضه، به ذکر چند بیت از شعر استاد علی معلم دامغانی در سوگ شهید آوینی که شنبه گذشته نیز آن را در مراسم سالگرد او در تالار وزارت قرائت کرد، بسنده می‌کنم:
چه بنگره است در زمین ز بانگ بسط و قبض ها؟
كه خفته اند شبروان ، كه مرده اند نبض ها
فلك جنازه می برد به جای هور از آسمان
لعاب مرده می چكد به جای نور از آسمان
صداع حجله می دهند از این عروس رایگان
چه بنگره است در زمین از این نبهره دایگان
چرا به نام آب و نان نشاط خون نمی كنی؟
فتاد لیلی از نفس ،چرا جنون نمی كنی؟
جنازه ها، جنازه ها، جنازه های خونچكان
تو شیر شرزه خود نه ای، دمی به لابه می تكان
زمانه رفت و سال ها سخط نشد، رضا تو را
مگر به عید خون كشد عزای مرتضی تو را