پدرش گفت شب مرگش را در امامزاده روستایی به سر برد که سالها پیش در آنجا معلم مدرسه ابتدایی بود. میگفت نزدیکیهای سحر در خواب دید که سیدی به او گفت اگر ناراحت پسرت هستی، او شفایش را از خدا گرفت. از خواب که بیدار شد، احساس کرد که محمد پس از ماهها رنج حالا دیگر به آرامش رسیده است.
***
سعید میگفت چند روز پیش از مرگش برایم متنی را با پیامک فرستاد. میگفت بعد از مرگم این متن را به عنوان اعلامیه ترحیم من چاپ کنید.
***
به مادرش گفته بود که دیگر تحمل این همه درد را ندارم، برایم دعا کن تا از این همه رنج رها شوم.
***
چهارشنبه ساعت دو بامداد بود که از دنیا رفت؛ یکی دو ساعت پیش از آنکه پدر در خواب ببیند آقا شفایش را داده است.
***
محمد هم به رحمت ایزدی پیوست، تازه سی سالش تمام شده بود، رفت و من و باقی دوستان را در سوگ خویش نشاند. و بیش از همه پدری و مادری را که امیدشان همین یک پسر بود.
۲ نظر:
تسلیت می گم، خدایش بیامرزد.
سلام
خدا هممونو رحمت کنه منو از همه بیشتر
اخوی اصطکاک قلمت با کاغذ زیاده!!! به همین خاطر عمیق می نویسی نه چون خیلی متفکری!هر چند از ما بیشتر اهل فکری!
کلا گفتم به دل نگیری!سلام ما را به فیلسوفای خفن برسون،کانت،ملاصدرا،شیخ به همه و همه
یا لون من لا لون له
یا اخضرالاخضرین
ارسال یک نظر