۱۳۸۷ آذر ۱۴, پنجشنبه

وجودهای توی دستی



ديروز بعد از ظهر از درد معده دراز کشيده بودم که خوابم برد. يکي از روزهای دوره پيش دانشگاهی و نشستن بر سر نيمکتهای چوبی و معلم و همکلاسی ها را در خواب ديدم. از خواب که پا شدم احساس حسرت عجيبی به من دست داد. فرصت ها بسيار زود گذشته اند و ما هر روز گامی به مرگ نزديک تر شده ايم. راستش اين روزها درد معده هم مرا بيشتر به ياد مرگ انداخته است. خوشا به حال آنانی که به مرگ آگاهی رسيده و پيش از مرگ مرده اند. حالا که دوره کارشناسی ارشد هم ديگر درسراشيبی خود قرار گرفته، مرور خاطره دوستان و اساتيد و همه آنهايي که با هر يک به نحوی زيسته ام و در اين عالم وجودی نسبتی با من برقرار کرده و جهان مرا گسترده اند و حالا خاطره فقدان اين وجودهای توی دستی که شايد از آنها جز نسبتی ذهنی هيچ چيز ديگری باقی نمانده است، مرا واميدارد که بيش از گذشته خود را به مرگ نزديک ببينم. احساس اسف در چنين مواقعی طبيعی است ولی اسف بارتر آنکه تاسف هيچ ارمغانی به بار نمي آورد.

هیچ نظری موجود نیست: