پرسش از مدرنيته و ماهيت آن، با تماس تاريخي ما با جهان متجدد و درک تفاوتهاي بنيادين آن با باورهاي سنتي ما آغازيدن گرفته است.
اين نوشتار ترجمه وتلخيص مقدمه کتاب "تنگناي مدرنيته: فلسفه، فرهنگ و ضد فرهنگ[1]، نوشته لارنس کهون[2] است که در سال 1988 توسط دانشگاه ايالتي نيويورک منتشر شده است. نويسنده در اين کتاب ابتدا به پيدايش مفهوم سوژه در انديشه فلاسفه مدرن ميپردازد و در ادامه به بحرانهاي حاصله از انديشه انسانمحوري پرداخته، امکان ادامه وضعيت کنوني را مورد بررسي قرار ميدهد. پيشتر، از اين نويسنده، کتاب "از مدرنيسم تا پستمدرنيسم" ترجمه عبدالکريم رشيديان از سوي نشر ني روانه بازار شده است.
به منظور توضيح برخي از بخشهاي مبهم اين نوشتار، توضيحاتي در پاورقيها افزوده شده است.
مدرنيته موقتا ميتواند به عنوان مجموعهاي از ايدهها، قواعد و الگوهاي تفسير انواع گوناگوني از مسائل، که از فلسفه تا اقتصاد را دربرميگيرد و فرهنگ و جامعه غرب و اروپاي مرکزي و آمريکا را از قرن شانزدهم ميلادي بدينسو تحت تاثير قرار داده، تعريف شود. تعيين يک سرآغاز مشخص تاريخي براي مدرنيته امکانپذير نيست و هر يک از قرون شانزدهم تا نوزدهم ميلادی ميتواند به عنوان سرآغازهاي مدرنيته قلمداد شود. براي مثال انقلاب کپرنيکي در قرن شانزدهم يکي از سرآغازها دانسته شده و از سوي ديگر شکلگيري دولتهاي دموکراتيک در قرن نوزدهم جوهره سياست مدرن را ميسازد.
با اين وجود تعريف سرآغازي براي مدرنيته چندان هم که به نظر ميرسد نااميد کننده نيست. در بحثهاي جاري پيرامون ماهيت مدرنيته انتخاب يک نقطه شروع، بسته به آن دارد که کدام يک از اصول به عنوان مقومات مدرنيته متاخر که عبارت از فرهنگ قرن نوزدهم است، اخذ شود.
اين مساله ناشي از اين ادعاي بنيادي در بحث از غايت مدرنيته است که فهم آينده مدرنيته در گرو فهم گذشته آن بوده و علاوه بر اين مفهوم مدرنيته اين ادعا را شکل ميدهد که ما وارث مجموعه به هم پيوستهاي از ايدههاي غرب مدرن هستيم.
مفهوم مدرنيته زماني معنا مييابد که ما قطعات پراکنده فرهنگ مدرن و زندگي اجتماعي را همچون يک الگو يا گرايش مشترک بپذيريم. براي مثال حاکميت تکنولوژي، دموکراسي، استيلاي دولت-ملت، علم مدرن، سکيولاريسم و اصالت انسان عليرغم هم تفاوتها و تناقضهايشان يک ملغمه يکپارچه معنوي-فرهنگي را تشکيل دهند.
در اين صورت گرچه يک نقطه شروع براي مدرنيته وجود نخواهد داشت ولي در مقابل نقاط شروعي وجود دارد که هر يک ظهور بخشي از آنچه را که در قرن نوزدهم به صورت يک نيروي فرهنگي غلبه مييابد نشان ميدهد. [3] (متن کامل مقاله)
[1]The Dilemma of Modernity : Philosophy, Culture, and Anti-culture
[2]Lawrence Cahoone
[3] ميتوان سه رويداد را برحسب تاثيري که بر انديشه بشري گذاردهاند و تا امروز نيز باقي مانده، به عنوان سرآغازهايي براي مدرنيته معرفي کرد:
انقلاب کبير فرانسه که منجر به شکل گيري آرمان آزادي ميشود.
انقلاب صنعتي که علم و روش علمي را به مثابه يک ابزار قدرتمند و بي رقيبي براي توسعه قدرت انساني معرفي ميکند.
پيدايش مفهوم دولت-ملت که شکلگيري حکومتهايي خارج از قدرت سازمانهاي ديني را امکانپذير ميسازد.
اين نوشتار ترجمه وتلخيص مقدمه کتاب "تنگناي مدرنيته: فلسفه، فرهنگ و ضد فرهنگ[1]، نوشته لارنس کهون[2] است که در سال 1988 توسط دانشگاه ايالتي نيويورک منتشر شده است. نويسنده در اين کتاب ابتدا به پيدايش مفهوم سوژه در انديشه فلاسفه مدرن ميپردازد و در ادامه به بحرانهاي حاصله از انديشه انسانمحوري پرداخته، امکان ادامه وضعيت کنوني را مورد بررسي قرار ميدهد. پيشتر، از اين نويسنده، کتاب "از مدرنيسم تا پستمدرنيسم" ترجمه عبدالکريم رشيديان از سوي نشر ني روانه بازار شده است.
به منظور توضيح برخي از بخشهاي مبهم اين نوشتار، توضيحاتي در پاورقيها افزوده شده است.
مدرنيته موقتا ميتواند به عنوان مجموعهاي از ايدهها، قواعد و الگوهاي تفسير انواع گوناگوني از مسائل، که از فلسفه تا اقتصاد را دربرميگيرد و فرهنگ و جامعه غرب و اروپاي مرکزي و آمريکا را از قرن شانزدهم ميلادي بدينسو تحت تاثير قرار داده، تعريف شود. تعيين يک سرآغاز مشخص تاريخي براي مدرنيته امکانپذير نيست و هر يک از قرون شانزدهم تا نوزدهم ميلادی ميتواند به عنوان سرآغازهاي مدرنيته قلمداد شود. براي مثال انقلاب کپرنيکي در قرن شانزدهم يکي از سرآغازها دانسته شده و از سوي ديگر شکلگيري دولتهاي دموکراتيک در قرن نوزدهم جوهره سياست مدرن را ميسازد.
با اين وجود تعريف سرآغازي براي مدرنيته چندان هم که به نظر ميرسد نااميد کننده نيست. در بحثهاي جاري پيرامون ماهيت مدرنيته انتخاب يک نقطه شروع، بسته به آن دارد که کدام يک از اصول به عنوان مقومات مدرنيته متاخر که عبارت از فرهنگ قرن نوزدهم است، اخذ شود.
اين مساله ناشي از اين ادعاي بنيادي در بحث از غايت مدرنيته است که فهم آينده مدرنيته در گرو فهم گذشته آن بوده و علاوه بر اين مفهوم مدرنيته اين ادعا را شکل ميدهد که ما وارث مجموعه به هم پيوستهاي از ايدههاي غرب مدرن هستيم.
مفهوم مدرنيته زماني معنا مييابد که ما قطعات پراکنده فرهنگ مدرن و زندگي اجتماعي را همچون يک الگو يا گرايش مشترک بپذيريم. براي مثال حاکميت تکنولوژي، دموکراسي، استيلاي دولت-ملت، علم مدرن، سکيولاريسم و اصالت انسان عليرغم هم تفاوتها و تناقضهايشان يک ملغمه يکپارچه معنوي-فرهنگي را تشکيل دهند.
در اين صورت گرچه يک نقطه شروع براي مدرنيته وجود نخواهد داشت ولي در مقابل نقاط شروعي وجود دارد که هر يک ظهور بخشي از آنچه را که در قرن نوزدهم به صورت يک نيروي فرهنگي غلبه مييابد نشان ميدهد. [3] (متن کامل مقاله)
[1]The Dilemma of Modernity : Philosophy, Culture, and Anti-culture
[2]Lawrence Cahoone
[3] ميتوان سه رويداد را برحسب تاثيري که بر انديشه بشري گذاردهاند و تا امروز نيز باقي مانده، به عنوان سرآغازهايي براي مدرنيته معرفي کرد:
انقلاب کبير فرانسه که منجر به شکل گيري آرمان آزادي ميشود.
انقلاب صنعتي که علم و روش علمي را به مثابه يک ابزار قدرتمند و بي رقيبي براي توسعه قدرت انساني معرفي ميکند.
پيدايش مفهوم دولت-ملت که شکلگيري حکومتهايي خارج از قدرت سازمانهاي ديني را امکانپذير ميسازد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر