۱۳۸۷ آذر ۱۴, پنجشنبه

مدرنيته، فلسفه و فرهنگ

پرسش از مدرنيته و ماهيت آن، با تماس تاريخي ما با جهان متجدد و درک تفاوت­هاي بنيادين آن با باورهاي سنتي ما آغازيدن گرفته است.
اين نوشتار ترجمه­ وتلخيص مقدمه کتاب "تنگناي مدرنيته: فلسفه، فرهنگ و ضد فرهنگ[1]، نوشته لارنس کهون[2] است که در سال 1988 توسط دانشگاه ايالتي نيويورک منتشر شده است. نويسنده در اين کتاب ابتدا به پيدايش مفهوم سوژه در انديشه فلاسفه مدرن مي­پردازد و در ادامه به بحران­هاي حاصله از انديشه انسان­محوري پرداخته، امکان ادامه وضعيت کنوني را مورد بررسي قرار مي­دهد. پيشتر، از اين نويسنده، کتاب "از مدرنيسم تا پست­مدرنيسم" ترجمه عبدالکريم رشيديان از سوي نشر ني روانه بازار شده است.
به منظور توضيح برخي از بخش­هاي مبهم اين نوشتار، توضيحاتي در پاورقي­ها افزوده شده است.
مدرنيته موقتا مي­تواند به عنوان مجموعه­اي از ايده­ها، قواعد و الگوهاي تفسير انواع گوناگوني از مسائل، که از فلسفه تا اقتصاد را دربرمي­گيرد و فرهنگ و جامعه غرب و اروپاي مرکزي و آمريکا را از قرن شانزدهم ميلادي بدين­سو تحت تاثير قرار داده، تعريف شود. تعيين يک سرآغاز مشخص تاريخي براي مدرنيته امکان­پذير نيست و هر يک از قرون شانزدهم تا نوزدهم ميلادی مي­تواند به عنوان سرآغازهاي مدرنيته قلمداد شود. براي مثال انقلاب کپرنيکي در قرن شانزدهم يکي از سرآغازها دانسته شده و از سوي ديگر شکل­گيري دولت­هاي دموکراتيک در قرن نوزدهم جوهره سياست مدرن را مي­سازد.
با اين وجود تعريف سرآغازي براي مدرنيته چندان هم که به نظر مي­رسد نااميد کننده نيست. در بحث­هاي جاري پيرامون ماهيت مدرنيته انتخاب يک نقطه شروع، بسته به آن دارد که کدام يک از اصول به عنوان مقومات مدرنيته متاخر که عبارت از فرهنگ قرن نوزدهم است، اخذ شود.
اين مساله ناشي از اين ادعاي بنيادي در بحث از غايت مدرنيته است که فهم آينده مدرنيته در گرو فهم گذشته آن بوده و علاوه بر اين مفهوم مدرنيته اين ادعا را شکل مي­دهد که ما وارث مجموعه به هم پيوسته­اي از ايده­هاي غرب مدرن هستيم.
مفهوم مدرنيته زماني معنا مي­يابد که ما قطعات پراکنده فرهنگ مدرن و زندگي اجتماعي را همچون يک الگو يا گرايش مشترک بپذيريم. براي مثال حاکميت تکنولوژي، دموکراسي، استيلاي دولت-ملت، علم مدرن، سکيولاريسم و اصالت انسان علي­رغم هم تفاوت­ها و تناقض­هايشان يک ملغمه يکپارچه معنوي-فرهنگي را تشکيل دهند.
در اين صورت گرچه يک نقطه شروع براي مدرنيته وجود نخواهد داشت ولي در مقابل نقاط شروعي وجود دارد که هر يک ظهور بخشي از آنچه را که در قرن نوزدهم به صورت يک نيروي فرهنگي غلبه مي­يابد نشان مي­دهد. [3] (متن کامل مقاله)

[1]The Dilemma of Modernity : Philosophy, Culture, and Anti-culture
[2]Lawrence Cahoone
[3] ميتوان سه رويداد را برحسب تاثيري که بر انديشه بشري گذارده­اند و تا امروز نيز باقي مانده، به عنوان سرآغازهايي براي مدرنيته معرفي کرد:
انقلاب کبير فرانسه که منجر به شکل گيري آرمان آزادي مي­شود.
انقلاب صنعتي که علم و روش علمي را به مثابه يک ابزار قدرتمند و بي رقيبي براي توسعه قدرت انساني معرفي مي­کند.
پيدايش مفهوم دولت-ملت که شکل­گيري حکومت­هايي خارج از قدرت سازمان­هاي ديني را امکان­پذير مي­سازد.

هیچ نظری موجود نیست: