۱۳۸۷ آذر ۲۱, پنجشنبه

نقد حال



از دانشکده که بيرون ميزنم آسمان ابری است و هوای باريدن دارد؛ بعد از ظهر يک روز پاييزی است و همه اينها دست به دست هم داده تا بدهکاريهای يک عمر زندگی يکجا روی دلت مثل بختک بيفتد و حتی نفس کشيدن را مشکل کند.

سوار تاکسی که ميشوم، صدای ضبط آزارم ميدهد. هدفون موبايل را توی گوشم ميگذارم. "علم عبارتست از حضور وجود مجردی برای وجود مجردی، و مساله وحدت علم و عالم و معلوم از جمله مسائلی است که اولين بار توسط ملاصدرا و با توجه به مبنای خاص او در مساله اصالت وجود مطرح شده است." صدای استاد فلسفه با صدای خواننده روی هم افتاده. "نازی تو که يار نداشتی قصد فرار نداشتی"

و من تمام تلاشم را ميکنم تا هدفون را داخل سوراخ گوشم فرو کنم و حواسم رو روی درس متمرکز کنم. باران هنگامه کرده است. ماشين پشت چراغ قرمز ترمز ميزند. نگاهم مي افتد به پسرکی فال فروش که گوشه خيابان کز کرده و لباسهايش که از شدت باران خيس شده است و رهگذرانی که ميگذرند به هيچ عنايتی، گويي از کنار موشی آب کشيده ميگذرند. حرفهای ديشب سجاد را در ذهنم مرور ميکنم. "چرا بعد از انقلاب اسلامی عدالت خواهی به يک گفتمان تبديل نشد؟"

با سبز شدن چراغ، تاکسي به طرفه العينی صحنه را بر هم ميزند و تازه متوجه ميشوم که هدفون توی گوشم چيزی ميگويد "ابن سينا بر مبنای اصالت ماهيت، اتحاد ميان دو مقوله که يکی جوهر باشد و ديگری کيف نفسانی را غير ممکن ميداند." راننده تاکسی نميدانم شايد از سر لجاجت با من صدای ضبط را بلند کرده است. "خوشگلا بايد ..."

به خيابان نگاه ميکنم. زنی کودکی را بر دوش بسته، چند دسته گل به دست در کنار خيابان به اميد لقمه ناني به اين سو و آن سو ميرود. و رهگذرانی باز هم انگار سر در لاک خود دارند. استعاره مونادهای به در و پنجره لايبنيتز چندان هم بي وجه نبوده است.

ابری هوا و پسرک فال فروش و مادر گل فروش همه دست به دست هم ميدهند تا مرواريد اشکها بي هيچ خجالتی از مونادهای بی در و پنجره بر صورتم بلغزند. دختر و پسر جوانی کنارم نشسته اند و دست بر سر و صورت هم ميکشند و با صدای بلند ميخندند.

اين روزهای اول دوره کارشناسی هم روزهای جالبی است. برای ما که يکسال برای شکستن گردن کنکور و رسيدن به دانشکده فنی دست و پا زده ايم حالا ديگر رسيدن به اين بهشت زمينی مستی بی حد و حصری مي آورد. از همه جو گير تر آنهايي هستند که به يک غمزه هم نه يکدل که صددل عاشق يکديگر ميشوند.

حامد هم بنده خدا خوش خيال است که معشوقه ای پيدا کرده بي آنکه بداند حضرت عليه آخر هفته را به جای خوابگاه همراه پسران سال بالايي در اطراف شهر خوش ميگذراند؛ و من هم البته چند بار تلاش کرده ام که به او بگويم ولی هر بار آنچنان با ذوق و شوق برايم حرف زده که جرات گفتن واقعيت را از دست داده ام.

استاد ميگويد "ادراک اعم از حسی و خيالی و عقلی مجرد است و نظريه انطباع باطل است."

هدفون را از گوشم در مي آورم. راننده و مسافری که در صندلی جلو نشسته اند مشغول بحث پيرامون مسائل سياسی هستند. "اين بدبختی های امروز به خاطر ناشکری ست که نسبت به آن پدر و پسر کرده ايم."

کمر خميده مادر بزرگ جلوي چشمم مي آيد. چند روزيست که از شدت درد پا نميتواند راه برود. خاطره بحثهای کودکی با مادر برايم زنده ميشود.

- چرا کمر نه­نه خم شده

- از روزی که دايي را گرفتند و شکنجه کردند، ديگر کمرش راست نشد

- چرا دايي را شکنجه کردند

- چون طرفدار امام بود

دختر و پسر کناری ديگر کارشان بالا گرفته؛ راننده و مسافر جلويي بي کنتور حرف ميزنند؛ ميخواهم چيزی بگويم، بغض راه گلويم را ميبندد.

۲ نظر:

Mohsen Saboorian گفت...

تیراژ رمان‌هات 500هزارتا شد، جواب سلام مارو بِدی‌ها.

ناشناس گفت...

این اتفاق خیلی برام افتاده،وچنین حالی بهم دست داده
فقط دوست داشتم در این مواقع چشمم وببندم و فریاد بکشم.اما ترس اینکه بهم بگن دیوونه نذاشته این کارو بکنم