۱۳۸۷ آبان ۳۰, پنجشنبه

قصه من و صادق و اکبر

در چهار راه مجاور به مسجد و کتابخانه مرکزي ايستاده ام که صادق شهبازي با شتاب هميشگي خود، به سمت من مي آيد. در فاصله چنذ قدمي ام لحظه اي مي ايستد و ميگويد: "قراره امروز هاشمي رفسنجاني بدون اطلاع قبلي به دانشگاه تهران بياد و بعد انجام يک سخنراني تشريفاتي در جمع يک عده دانشجو نما، بدون هيچ چالشي دانشگاه را ترک کنه، ما از اين قضيه به واسطه اي خبردار شديم و ميخوايم وسط صحبت هاش بلند شيم و ازش سوال بپرسيم تا سخراني از حالت تشريفاتي خارج بشه."

ميخواهم صحبتهايش را ناديده بگيرم و سر کلاس بروم. تا امروز نزديک 10 جلسه غيبت کرده ام. هرچه به خودم فشار مي آورم، نميتوانم خودم را براي از دست دادن اين فرصت متقاعد کنم. به همراه صادق و با قدمهايي که بي شباهت به دويدن نيستند به سمت سالن سخنراني حرکت ميکنيم. از در دانشکده که وارد ميشويم انبوه محافظان فاصله ميان محوطه بيروني تا در سالن را پر کرده اند. ظاهرا بقيه از اين در وارد نميشوند. ولي به ما اجازه ورود از اين سمت را ميدهند. صادق شهبازي بي هيچ معطلي وارد سالن مبشود. ميخواهم به دنبالش بروم که لحظه اي شک ميکنم. بعيد است در چنين فضايي امکان پرسش فراهم شود و هاشمي با توجه به تجربه سخراني 15 خرداد قم تن به پرسش نخواهد داد و البته اين وسط محافظان هم آمادگي برخورد با هر تشنجي را دارند. فکري به سرم ميزند. همانجا جلوي در سالن مي ايستم. قرار است هاشمي از اين در وارد شود. سعي ميکنم با محافظان طرح دوستي بريزم تا مانع حضورم نشوند. محافظان کم کم به من اطمينان ميکنند و من بي هيچ مانعي جلوي در ورودي سالن مي ايستم. پس از چند دقيقه هاشمي از راه ميرسد و در حلقه محاصره محافظان و مريدان و چاکران وارد سالن ميشود. همانجا جلوي در سالن مي ايستم و وقايع داخل سالن را تماشا ميکنم. عده اي ايستاده اند و شعار ميدهند: "مخالف هاشمي مخالف رهبر است مخالف رهبري دشمن پيغمبر است." چهره بعضي ها برايم آشناست. قيافه صادق در اين لحظات ديدني ست. خون خونش را ميمکد. هاشمي شروع به صحبت ميکند و در کمتر از ربع ساعت سخنرانی اش را به پايان ميرساند. صادق و دوستانش پيش بيني اين پايان زودهنگام را نکرده اند و درست در لحظه اي که داشتند فضا را براي پرسش فراهم ميکردند، سخنراني به پايان ميرسد. فريادهاي صادق شهبازي در ميان همهمه جمع گم ميشود. هاشمي از در سالن خارج ميشود. جلو ميروم و سلام ميکنم. جوابم را ميدهد. ميگويم: "آقاي هاشمي چند سوال از محضرتون داشتم." هاشمي ميگويد: "پسر جان من گرسنم. قراره در اين اتاق بغلي ناهار بخورم. بيا با هم بريم تا هم من ناهارم را بخورم و هم تو سوالاتت را بپرسي." در مقابل چشمان مبهوت محافظان و اطرافيان هاشمي داخل اتاق تشريفات ميروم. اتاق مفروش است و اثري از مبل و صندلي در آن نيست. هاشمي عبايش را در مي آورد و روي زمين مينشيند. پاي چپش را دراز ميکند و مشغول خوردن ميشود. روبرويش مينشينم. ميپرسم: "آقاي هاشمي اگه دوباره رئيس جمهور بشيد باز هم مسير طي شده در دوره قبلي را دنبال ميکنيد؟". همان طور که لقمه را پايين ميدهد جواب ميدهد:"کليت راه همونه ولي ممکنه در بعضي سياستها تغييراتي ايجاد کنم". وسط حرفش مي آيم و ميگويم: "مشخصا کدام سياستها؟" ميگويد: "اگر صراحتا بگم سوء استفاده ميشه، ولي از شعارهاي من در انتخابات 84 ميشه متوجه شد."

بدون وقفه ميپرسم: "شما ميفرماييد در دوران رياست جمهوريتان به سمت تحقق عدالت اجتماعي حرکت کرديد. معيار شما براي سنجش تحقق عدالت چيه؟"هاشمي که حالا ديگر ناهارش تمام شده نگاه معني داري به من ميکند. هنوز چيزي نگفته که اخوي محمد وارد ميشود و ميگويد: "دير شده، اگه حرکت نکنيم به برنامه بعدي نميرسيم." هاشمي بدون معطلي از جا بلند ميشود و ميرود. ميخواهم دنبالش بروم. يک لحظه فضا کمي تيره و مات ميشود. صداي اذان توي گوشم ميپيچد. از خواب بيدار ميشوم. موقع نماز صبح است.

۴ نظر:

ناشناس گفت...

جالب بود، درست رفتیم سر کار...!

ناشناس گفت...

رسما سر کار بودیم دیگه!

ناشناس گفت...

البته دیدید که آقای هاشمی در دانشگاه شریف زیر بار پرسش و پاسخ رفت و به سوالات ملت جواب داد. پس همیشه هم اونجوری که شما فکر می کنید نیست....

ناشناس گفت...

نامرد! :((
بد رفتم سر کار. خیلی نامردی.