چند روزقبل برای خالی نبودن عريضه و به روز کردن وبلاگم، يکي از مقالاتي را که مدتها پيش پيرامون معضلات حاکم بر آموزش عالی کشود نگاشته بودم، در اينجا منتشر کردم. شامگاه شنبه وقتی مشغول بررسی توضيحات وارده از سوی مخاطبين به مطالب مندرجی بودم، با يک توضيح جالب روبرو شدم:
مطلب شما در انصارنيوز منعکس گرديد- ناشناس
راستش در ابتدا باور نميکردم، تا اينکه با حجستجوی نام اين سايت در گوگل موفق شدم آن را پيدا کنم و البته برای اولين بار از آن ديدن نمايم. مقاله من به تيتر اول اين سايت تبديل شده بود. در پي آن بودم به فردی که اين کار را کرده، تذکر دهم، من بعد برای درج مقالاتم در چنين سايتهايي از من اجازه بگيرد، ولی تقريبا هيچ راهی برای شناسايی او نداشتم.
مساله مرگ مولف که روزگاری به يک نظريه هرمنوتيکی در باب معنا بدل گشته بود، امروزه ابعاد گسترهتری يافته، به گونهاي که يک مقاله بدون اطلاع نويسنده آن در سايتی درج ميشود که شايد کوچکترين نسبتی به لحاظ سياسی و اجتماعی با او نداشته باشد. حال بايد ديد که ايده اصلی مولف در چنين زمينهاي، چگونه فهم ميشود و اگر در گذشته از عدم امکان بازسازی افق معنايي مولف سخن ميرفت، امروزه ديگر چيزی به نام افق معنايي برای مولف باقی مانده است.
در حال حاضر نظام آموزشی و پژوهشی حاکم بر دانشگاهها و مراکز پژوهشی کشور از معضلات عمدهای رنج ميبرد. معضلاتی که منجر به بروز ناکارآمدی بنيادی در اين حوزه شده است. در زير به برخی از آنها اشاره ميشود:
1-عدم شناسايي استعدادها و هدايت دانشجويان به سمت رشتههای مناسب تحصيلی
2-ناکارآمدی شيوههای تدريس فعلی و الگوگيری از نظام آموزشی ايالات متحده بدون بررسی تطبيقی
3-فقدان مطالعات ميانرشتهای و عدم تعامل ميان دپارتمانهای آموزشی
4-تخصيص بودجههای پژوهشی بدون نظارت و ارزيابی و تصويب پروژههای پژوهشی بدون لحاظ نيازهای بلند مدت و چشمانداز جامع
5-تصويب رشتهها و مقاطع تحصيلی جديد بدون لحاظ کردن منابع ضروری پژوهشی و کميت و کيفيت اعضای هيات علمی
6-عدم دسترسی به مقالات و کتابهای منتشره در جهان به دليل عدم برنامهريزی در تخصيص اعتبار برای خريد حق عضويت مجلات و انتشاراتیهای معتبر بينالمللی
7-پذيرش دانشجو بيش از ظرفيت استاندارد
8-عدمبهرهگيری از امکانات و تجربيات نظام آموزش سنتی
9-به روز نبودن کتابخانهها نبود امکان دسنرسی آسان برای دانشجويان و پژوهشگران به آنها
در کنار مسائل فوق ياس و سرخوردگی جوانان و بيرغبتی آنها به تحصيل مزيد بر علت شده و به گسترش روزافزون مهاجرت فارغالتحصيلان برای ادامه کار به خارج از کشور دامن زده است.
از سوی ديگر سياستهای نسنجيدهای چون خدمت وظيفه عمومی موجب شده است که دانشجويان پسر از فرصت برابر با دانشجويان دختر جهت رقابت برای ورود به دانشگاه محروم شده و تعداد دانشجويان دختر به طور متوسط بيست درصد بيش از دانشجويان پسر باشد. مسالهای که در حال حاضر تبعات اقتصادی و اجتماعی خاصی به همراه داشته و در آينده آثار منفی آن بيش از مقطع فعلی خواهد بود.
ديشب مشغول خواندن کتابی بودم با عنوان نقد تفکر فلسفی غرب؛ اين کتاب نوشته اتين ژيلسون فيلسوف توميستی معاصر فرانسوی است و توسط دکتر احمد احمدی به فارسی ترجمه شده است. نام اصلی کتاب وحدت تجربه فلسفی است که مترجم به دليل نامانوس بودن، عنوان ديگری را برای کتاب برگزيده است.
کتاب با شرح چند چالش مهم فلسفی قرون وسطی که منجر به ظهور شک گرايي در عصر دکارت شده آغاز ميشود و در ادامه به شرح و نقد نظام فلسفی دکارت و تاثيرات آن در فيلسوفان بعدی ميپردازد و در نهايت با مروری بر تاثيرات کانت و آگوست کنت خاتمه مي يابد.
نکته جالب توجه آن است که نويسنده که خود پيرو نظام فلسفی قديس توماس آکويناس است، از چشم اندازی ارسطويي به نقد تجربه فلسفی غرب مينشيند و از اين رو نقدهای او ميتواند برای يک خواننده دلبسته به سنت فلسفه اسلامی نيز جذاب باشد.
يک مساله جالب نيز در حاشيه خواندن اين کتاب توجهم را جلب کرد. در وسط کتاب، هنوز فاکتور خريد آن از انتشار سمت قرار داشت. دوازهم اسفند ماه سال 1383. به ياد مي آورم روزی که اين کتاب را خريدم شروع به مطالعه آن کردم و البته هر چه تلاش کردم از محتوای آن سر درنياوردم. حالا وقتی امروز بعد از چهار سال، گرچه زمانی بسيار طولانی بر من گذشته ولی خوشحالم که حداقل به نظر خودم، کمی از محتوای اين کتاب را درک ميکنم.
کنار مزار شهدای گمنام مدفون در مصلای نمازجمعه ايستادهام و مشغول خواندن فاتحه هستم که پسر بچهای ميآيد و درکنارم ميايستد. نگاه کنجکاوانهای به سنگ قبرها ميکند.
پس از چند لحظه ميپرسد "چرا اسم پدر همهشان روحالله است؟"
جواب ميدهم "روحالله اسم امام خميني است نه پدر واقعی آنها"
دوباره ميپرسد "مگه گمنام نيستند، پس چرا سنشان معلوم است؟"
جواب ميدهم "از روی استخوانها ميتوان سن را تخمين زد"
بدون معطلی ميپرسد "از کجا معلوم که عراقی نباشند؟"
هرچه تلاش ميکنم پاسخی به ذهنم نميرسد. خندهام ميگيرد.
پيامکهای بچهها تا نيمهشب ادامه دارد. دعوت برای حضور در مراسم تدفين شهدا در دانشگاه ميکنند. يکشنبه عصر بيانيه انجمن اسلامی منتشر و در آن با تدفين شهدا مخالفت جدی شده است. خيليها ميترسند که موقع مراسم حادثهای رخ دهد. ولی من تقريبا مطمئنم که هيچ اتفاقی نميافتد. فجايع غزه و همزمانی مراسم با هشتم محرم امکان هرگونه حرکت اعتراضی را سلب ميکند.
وارد مسجد که ميشوم مرتضی را در گوشه غربی مسجد ميبينم. ميروم و سلام ميکنم و مشغول صحبت ميشويم. بعد از حدود نيم ساعت متوجه ميشوم کسانی که در اين گوشه جمع شدهاند به عنوان انتظامات از قبرهای پيشکنده محافظت ميکنند و از هجوم جمعيت به سمت قبرها جلوگيری خواهند کرد. من هم با آنها همراه ميشوم.
مرتضی بالای قبر وسطی ايستاده است. قرار است تلقين بخواند. من هم ميآيم و کنار قبر سمت چپ ميايستم. ابوالفضل شريعتمداری وارد قبر ميشود تا تلقين بخواند. تابوتها را ميآورند و کنار قبرها ميگذارند. بياختيار خم ميشوم و بر تابوت بوسه ميزنم. پرچم روی تابوت را کنار ميزنند. پيکرها را در ميآورند و روی دستها ميگيرند. طول کفن به زحمت يک متر ميشود. ابوالفضل استخوانهای کفن پيچ شده را از سمت پايين قبر داخل ميگذارد. بالای سرش ايستادهام و نگاه ميکنم. از هر سو چفيه و تسبيح و جانماز ميدهند برای تبرک. هر چه ميدهند به ابوالفضل ميدهم و او هم در حاليکه با يک دست کفن را به نيابت از کتف نداشته تکان ميدهد تبرکيها را به کفن ميکشد. آقای علمالهدی وسط ايستاده و با صدای بلند تلقين ميخواند و پنج نفری هم که داخل قبرها هستند تکرار ميکنند. صدايش در آن همهمه به زحمت شنيده ميشود. خواندن تلقين که تمام ميشود ابوالفضل سنگ لحد پايين قبر را ميگذارد. نصف قبر که پوشيده ميشود دلم طاقت نميآورد. به ابوالفضل ميگويم که اجازه بده. سرم را داخل قبر ميکنم. هرچه تلاش ميکنم تا لبهايم را به کفن برسانم نميشود، دستی ميکشم و بالا ميآيم. سنگ دوم هم گذاشته ميشود. سرم را بلند ميکنم. حال مرتضی منقلب است. باران اشک از صورتش جاری است. به نظرم ياد پدر برايش زنده شده. با دست روی قبر خاک ميريزيم. روی قبرها پوشيده ميشود. سنگهای موقت را ميگذارند. روی همهشان نوشته شده فرزند روحالله.
حالا ديگر مراسم تقريبا به پايان رسيده. صدای اذان از مسجد به گوش ميرسد. مرتضی بالای سر قبرها نشسته و نگاه معناداری به آنها ميکند. سعی ميکنم به عمق نگاهش راه پيدا کنم؛ نميتوانم. ميروم و کنارش مينشينم. حميدرضا هم ميآيد و کنارمان مينشيند. دستهايم را که حالا ديگر گلهای رويش خشک شده را در دستهايش ميگيرد. احساس شرم ميکنم.