کنار مزار شهدای گمنام مدفون در مصلای نماز جمعه ايستادهام و مشغول خواندن فاتحه هستم که پسر بچهای ميآيد و در کنارم ميايستد. نگاه کنجکاوانهای به سنگ قبرها ميکند.
پس از چند لحظه ميپرسد "چرا اسم پدر همهشان روحالله است؟"
جواب ميدهم "روحالله اسم امام خميني است نه پدر واقعی آنها"
دوباره ميپرسد "مگه گمنام نيستند، پس چرا سنشان معلوم است؟"
جواب ميدهم "از روی استخوانها ميتوان سن را تخمين زد"
بدون معطلی ميپرسد "از کجا معلوم که عراقی نباشند؟"
هرچه تلاش ميکنم پاسخی به ذهنم نميرسد. خندهام ميگيرد.
پيامکهای بچهها تا نيمهشب ادامه دارد. دعوت برای حضور در مراسم تدفين شهدا در دانشگاه ميکنند. يکشنبه عصر بيانيه انجمن اسلامی منتشر و در آن با تدفين شهدا مخالفت جدی شده است. خيليها ميترسند که موقع مراسم حادثهای رخ دهد. ولی من تقريبا مطمئنم که هيچ اتفاقی نميافتد. فجايع غزه و همزمانی مراسم با هشتم محرم امکان هرگونه حرکت اعتراضی را سلب ميکند.
وارد مسجد که ميشوم مرتضی را در گوشه غربی مسجد ميبينم. ميروم و سلام ميکنم و مشغول صحبت ميشويم. بعد از حدود نيم ساعت متوجه ميشوم کسانی که در اين گوشه جمع شدهاند به عنوان انتظامات از قبرهای پيشکنده محافظت ميکنند و از هجوم جمعيت به سمت قبرها جلوگيری خواهند کرد. من هم با آنها همراه ميشوم.
مرتضی بالای قبر وسطی ايستاده است. قرار است تلقين بخواند. من هم ميآيم و کنار قبر سمت چپ ميايستم. ابوالفضل شريعتمداری وارد قبر ميشود تا تلقين بخواند. تابوتها را ميآورند و کنار قبرها ميگذارند. بياختيار خم ميشوم و بر تابوت بوسه ميزنم. پرچم روی تابوت را کنار ميزنند. پيکرها را در ميآورند و روی دستها ميگيرند. طول کفن به زحمت يک متر ميشود. ابوالفضل استخوانهای کفن پيچ شده را از سمت پايين قبر داخل ميگذارد. بالای سرش ايستادهام و نگاه ميکنم. از هر سو چفيه و تسبيح و جانماز ميدهند برای تبرک. هر چه ميدهند به ابوالفضل ميدهم و او هم در حاليکه با يک دست کفن را به نيابت از کتف نداشته تکان ميدهد تبرکيها را به کفن ميکشد. آقای علمالهدی وسط ايستاده و با صدای بلند تلقين ميخواند و پنج نفری هم که داخل قبرها هستند تکرار ميکنند. صدايش در آن همهمه به زحمت شنيده ميشود. خواندن تلقين که تمام ميشود ابوالفضل سنگ لحد پايين قبر را ميگذارد. نصف قبر که پوشيده ميشود دلم طاقت نميآورد. به ابوالفضل ميگويم که اجازه بده. سرم را داخل قبر ميکنم. هرچه تلاش ميکنم تا لبهايم را به کفن برسانم نميشود، دستی ميکشم و بالا ميآيم. سنگ دوم هم گذاشته ميشود. سرم را بلند ميکنم. حال مرتضی منقلب است. باران اشک از صورتش جاری است. به نظرم ياد پدر برايش زنده شده. با دست روی قبر خاک ميريزيم. روی قبرها پوشيده ميشود. سنگهای موقت را ميگذارند. روی همهشان نوشته شده فرزند روحالله.
حالا ديگر مراسم تقريبا به پايان رسيده. صدای اذان از مسجد به گوش ميرسد. مرتضی بالای سر قبرها نشسته و نگاه معناداری به آنها ميکند. سعی ميکنم به عمق نگاهش راه پيدا کنم؛ نميتوانم. ميروم و کنارش مينشينم. حميدرضا هم ميآيد و کنارمان مينشيند. دستهايم را که حالا ديگر گلهای رويش خشک شده را در دستهايش ميگيرد. احساس شرم ميکنم.
۳ نظر:
اجرتون با ارباب،
التماس دعا...
دل بردن مشتاقان از غیرت خود تا چه
خون خوردن وخاموشی زین دلشدگان تا کی
گر عاشق دلداری ور سوخته یاری
بی نام و نشان می رو زین نام و نشان تا کی...
ای شه و سلطان ما، ای طربستان ما
در حرم جان ما، بر چه رسیدی؟ بگو ...
ارسال یک نظر