۱۳۸۷ دی ۱۹, پنجشنبه

بدرقه فرزندان روح‏الله

کنار مزار شهدای گمنام مدفون در مصلای نماز جمعه ايستاده‏ام و مشغول خواندن فاتحه هستم که پسر بچه‏ای مي‏آيد و در کنارم مي‏ايستد. نگاه کنجکاوانه‏ای به سنگ قبرها مي‏کند.

پس از چند لحظه مي‏پرسد "چرا اسم پدر همه‏شان روح‏الله است؟"

جواب مي‏دهم "روح‏الله اسم امام خميني است نه پدر واقعی آنها"

دوباره مي‏پرسد "مگه گمنام نيستند، پس چرا سن‏شان معلوم است؟"

جواب مي­‏دهم "از روی استخوان‏ها مي‏توان سن را تخمين زد"

بدون معطلی مي‏پرسد "از کجا معلوم که عراقی نباشند؟"

هرچه تلاش مي‏کنم پاسخی به ذهنم نمي‏رسد. خنده‏ام مي‏گيرد.

پيامک‏های بچه‏ها تا نيمه‏شب ادامه دارد. دعوت برای حضور در مراسم تدفين شهدا در دانشگاه مي‏کنند. يکشنبه عصر بيانيه انجمن اسلامی منتشر و در آن با تدفين شهدا مخالفت جدی شده است. خيلي‏ها مي‏ترسند که موقع مراسم حادثه‏ای رخ دهد. ولی من تقريبا مطمئنم که هيچ اتفاقی نمي‏افتد. فجايع غزه و هم‏زمانی مراسم با هشتم محرم امکان هرگونه حرکت اعتراضی را سلب مي‏کند.

وارد مسجد که مي‏شوم مرتضی را در گوشه غربی مسجد مي‏بينم. مي‏روم و سلام مي‏کنم و مشغول صحبت مي‏شويم. بعد از حدود نيم ساعت متوجه مي‏شوم کسانی که در اين گوشه جمع شده‏اند به عنوان انتظامات از قبرهای پيش‏کنده محافظت مي‏کنند و از هجوم جمعيت به سمت قبرها جلوگيری خواهند کرد. من هم با آنها همراه مي‏شوم.

مرتضی بالای قبر وسطی ايستاده است. قرار است تلقين بخواند. من هم مي‏آيم و کنار قبر سمت چپ مي‏ايستم. ابوالفضل شريعتمداری وارد قبر مي‏شود تا تلقين بخواند. تابوت‏ها را مي‏آورند و کنار قبرها مي‏گذارند. بي‏اختيار خم مي‏شوم و بر تابوت بوسه مي‏زنم. پرچم روی تابوت را کنار مي‏زنند. پيکرها را در مي‏آورند و روی دست‏ها مي‏گيرند. طول کفن به زحمت يک متر مي‏شود. ابوالفضل استخوان‏های کفن پيچ شده را از سمت پايين قبر داخل مي‏گذارد. بالای سرش ايستاده‏ام و نگاه مي‏کنم. از هر سو چفيه و تسبيح و جانماز مي‏دهند برای تبرک. هر چه مي‏دهند به ابوالفضل مي‏دهم و او هم در حاليکه با يک دست کفن را به نيابت از کتف نداشته تکان مي‏دهد تبرکي‏ها را به کفن مي‏کشد. آقای علم‏الهدی وسط ايستاده و با صدای بلند تلقين مي‏خواند و پنج نفری هم که داخل قبرها هستند تکرار مي‏کنند. صدايش در آن همهمه به زحمت شنيده مي‏شود. خواندن تلقين که تمام مي‏شود ابوالفضل سنگ لحد پايين قبر را مي‏گذارد. نصف قبر که پوشيده مي‏شود دلم طاقت نمي‏آورد. به ابوالفضل مي‏گويم که اجازه بده. سرم را داخل قبر مي‏کنم. هرچه تلاش مي‏کنم تا لبهايم را به کفن برسانم نمي‏شود، دستی مي‏کشم و بالا مي‏آيم. سنگ دوم هم گذاشته مي‏شود. سرم را بلند مي‏کنم. حال مرتضی منقلب است. باران اشک از صورتش جاری است. به نظرم ياد پدر برايش زنده شده. با دست روی قبر خاک مي‏ريزيم. روی قبرها پوشيده مي‏شود. سنگ‏های موقت را مي‏گذارند. روی همه‏شان نوشته شده فرزند روح‏الله.

حالا ديگر مراسم تقريبا به پايان رسيده. صدای اذان از مسجد به گوش مي‏رسد. مرتضی بالای سر قبرها نشسته و نگاه معناداری به آنها مي‏کند. سعی مي‏کنم به عمق نگاهش راه پيدا کنم؛ نمي‏توانم. مي‏روم و کنارش مي‏نشينم. حميدرضا هم مي‏آيد و کنارمان مي‏نشيند. دست‏هايم را که حالا ديگر گل‏های رويش خشک شده را در دست‏هايش مي‏گيرد. احساس شرم مي‏کنم.

۳ نظر:

ناشناس گفت...

اجرتون با ارباب،
التماس دعا...

ناشناس گفت...

دل بردن مشتاقان از غیرت خود تا چه
خون خوردن وخاموشی زین دلشدگان تا کی
گر عاشق دلداری ور سوخته یاری
بی نام و نشان می رو زین نام و نشان تا کی...

ناشناس گفت...

ای شه و سلطان ما، ای طربستان ما
در حرم جان ما، بر چه رسیدی؟ بگو ...