۱۳۸۸ آبان ۲۳, شنبه

آبي ترين بهانه دنياي من سلام


فکرش را هم نمي‌کردم صدای دلم را بشنوی. سجاد که گفت راهي مشهد است، لحظه‌اي، فقط لحظه‌اي در دل حسرت خوردم، و بعد هم همه چيز را در غوغاي زندگي روزمره فراموش کردم؛ ولي تو مرا فراموش نکردي و اين شد که من هم در آخرين دقايق راهي مشهد شدم.
"و هنگامي که بندگانم از من پرسش کنند، بگو من از رگ گردن به آنها نزديکترم."

۳ نظر:

ناب گفت...

سلام-تازه کجاشو دیدی-من چیزایی ازش دیدمکه گاهی فکر میکنم چرامن!!!!!!!نکنه!!!!!!اما اون بنده پروری رو خوب بلده
خیل نکنی باید ی چیزخاصی بدونی یا بلد باشی ها ..نه فقط ی چیزهای خاصی رو باید بفهمی اونم یواشکی...
البته بهت بگما اونارم باید خودش بهت یاد بده
حالشو ببر-نوش جونت

ناشناس گفت...

دعا کن ما هم قسمتمون بشه

ناشناس گفت...

برای ما هم دعا کن