امروز جنگ حق و باطل، جنگ فقر و غنا، جنگ استضعاف و استكبار و جنگ پابرهنهها و مرفهين بي درد شروع شده است و من دست و بازوي همه عزيزاني كه در سراسر جهان كولهبار مبارزه را بر دوش گرفتهاند و عزم جهاد در راه خدا و اعتلاي عزت مسلمين را نمودهاند ميبوسم و سلام و درودهاي خالصانه خود را به همه غنچههاي آزادي و كمال نثار مي كنم.
(پيام امام خميني در سالگرد كشتار خونين مكه 67/4/29)
جنگ فقر و غنا؛ ما فرزندان انقلاب اسلامي، رزمندگان اين نبرد هستيم و مناطق محروم خط مقدم اين جنگ است.
طبق روال يکسال گذشته، در يکي از مقاطع حساس پاياننامه کارشناسي ارشد، عزم سفر کردم. اولين بار موقع تصويب پيشنهاد پاياننامه، مرتبه دوم در هنگام ارائه گزارش پيشرفت 30 درصد؛ و اين بار هم در آستانه دفاع. و البته هر سه بار هم اردوهاي دانشجويي.
سجاد بهمني سخن از اردوي جهادي گفت؛ سفري به بازفت. بازفت منطقهاي است محروم از توابع استان چهار محال و بختياري. يکشنبه شب حدود ساعت 11 شب است که راهي ميشويم. توقفي کوتاه در قم داريم و نماز صبح را در پايانه شهيد کاوه اصفهان ميخوانيم. حدود ساعت هشت صبح است که به شهرکرد ميرسيم.
گفتهاند اردوي جهادي. يعني بايد مصداق کساني شد که در در راه خدا اخرجو من ديارهم شدند و والذين هاجروا و جاهدوا خوانده شدند؛ و ما امروز به ديدار مردمي ميرويم که امام خميني يک موي سرشان را، اشرف بر تمام دنياي کاخنشينان خواند.
در هلال احمر شهرکرد چندساعتي را استراحت ميکنيم؛ جايي براي خوابيدن نيست. همانجا روي آسفالت، روزنامهاي پهن ميکنيم و چند دقيقهاي درازکش ميشويم. بعضي از بچهها با سواري عازم بازفت ميشوند. ما هم حدود ساعت يازده با مينيبوس به سمت بازفت حرکت ميکنيم.
در راه با راننده صحبت ميکنم. از او ميپرسم که بعد از انتخابات در اين منطقه هم آشوبي رخ داده است. جواب پرمعنايي به من ميدهد: مردم اين منطقه اگر يک روز کار نکنند گرسنه ميمانند.
جادهاي کوهستاني را پشت سر ميگذاريم. ساعت چهار بعد از ظهر به روستاي چمنگلي ميرسيم. اين روستا و روستاهاي اطراف در امتداد رودي واقع شدهاند که ظاهرا سرچشمه کارون است. در مدرسهاي مستقر ميشويم. يک گروه از دانشجويان دانشگاه شهيد عباسپور هم آنجا هستند. کمي درباره وضعيت منطقه برايمان توضيح ميدهند. ميگويند که به کمترين بهانهاي نزاع ميکنند و سر همديگر را ميشکنند؛ هفته پيش دو نفر در يک نزاع کشته شدهاند؛ چندان به دستورات شرعي محرميت آشنا نيستند. از نزاع هفته پيش ميگويند. دانشجوهاي دانشگاه عباسپور در مدرسه، جشن نيمه شعبان برگزار ميکنند. مردم روستاهاي اطراف را هم دعوت ميکنند. در ميانه جشن دو نفر با هم درگير ميشوند و بعد هم دامنه نزاع گسترده ميشود. کار به جايي ميرسد که پليس با باتوم جمعيت را متفرق ميکند.
صبح روز سهشنبه براي کشيدن کانال آب عازم يکي از روستاها ميشويم. تا حدود ظهر کار ميکنيم؛ و بعد از نزديک هفت ساعت ميفهميم که اين کار بيثمر است. دست از پا درازتر برميگرديم.
صبح چهارشنبه براي کار فرهنگي به روستاي فريک ميرويم. به همراه چندتن از خواهران. مسئوليت من همراهي خواهران است. با نوع فرهنگ خاص منطقه نميتوان خانمها را تنها به روستا فرستاد. زير درختي دراز ميکشم و مشغول خواندن کتاب خوابگردهاي آرتور کستلر ميشوم. هرازچندي يکي از اهالي ميآيد و چند دقيقهاي صحبت ميکند. باورشان نميشود که از تهران بيمزد و مواجب آمدهايم تا به آنها کمک کنيم. با يکي از پيرمردهاي روستا همصحبت ميشوم. در ميانههاي بحث ميپرسم که مردم بيشتر به چه کسي راي دادهاند. جوابش از قبل قابل پيشبيني بود: احمدينژاد. حوالي ظهر است که بازميگرديم.
سجاد بهمني که به همراه گروه ديگري از خواهران به روستاي باغچندار رفته بود به شدت خسته و عصباني است. ميگويد پسربچهها به شدت اذيت کردهاند و در يک مورد بينظير، الاغي را در چادر خانمها رها کردهاند.
عصر چهارشنبه، طلبه جوان و خوشسيمايي به ما ملحق ميشود. چشمهاي سبز و ريش بوري دارد. خوش برخورد است؛ همصحبت ميشويم. در ميانههاي سخن، از دعوت خود براي ايفاي نقش يوزارسيف در سريال يوسف ميگويد. گفتم کار خوبي کردي که نپذيرفتي، در دل ميگويم: آن وقت بود که بايد ميگفتيم اي زليخا دست از دامان يوسف بردار.
بعد از ظهر حدود ساعت شش، به همراه وحيد حيدري و سجاد بهمني براي کار فرهنگي، خانمها را به سمت روستاي گزستان و سروه مشايعت ميکنيم. البته سوار بر مينيبوس آقا رضا. راه را گم ميکنيم و ساعت هفت و ربع است که به گزستان ميرسيم. از فرستادن گروه دوم به سروه صرفنظر ميکنيم و همه در گزستان پياده ميشويم. آقا رضا را هم نگه ميداريم. چه آنکه به رفت و برگشتش نميارزد. در راه برگشت آقا رضا که البته آشپز اردو هم هست، دستور پخت شام را از همان پشت فرمان صادر ميکند. در حال عبور از يک جاده سنگلاخ پرپيچخم هستيم که لحظهاي فرمان را رها ميکند تا از داخل داشبورد قند بردارد. از رفتارهايش شگفت زده شدهام.
صبح پنجشنبه هم مثل روز قبل به خوابيدن زير درختي در روستاي فريک و خواندن خوابگرها ميگذرد.
عصر روز پنجشنبه است و من بالاجبار براي پيگيري کارهاي پاياننامه به تهران بازميگردم. بر روي جادههاي پرپيچوخم، نگاهي به روستا مياندازم. وعده الهي آن است که مستضعفان وارثان زمين خواهند شد. و من ايمان دارم که بازفت روزي به مرکز تحولات جهاني تبديل ميشود. افسوس که عقل انسان معاشانديش از درک آن عاجز است.